صدای باد آرامش خوابم را شکست،همه جا تاریک است از ترس چشمانم را می بندم،ولی صدای باد را چه کنم؟؟؟
کسی پشت پنجره فریاد می کشد و مرا می خواندلحظه ای چشمانم را باز می کنم او کیست که حزن انگیز مرا نگاه می کند؟؟
عرق سرد بر پیشانیم می نشیند چشمانم را می بندم اما باز هم چشمانش را می بینم.
آنقدرسنگین شدم که نمی توانم بلند شوم زبانم مثل یک تکه آهن شده حرکت نمی کند تا فریاد بکشم.
آرزو می کنم تا از خواب بیدار شوم اما این بار خواب نیست.گویی کسی در وجودم است که محکم بر سینه من می کوبد.
چشمانم به پنجره دوخته شده و نمی توانم سرم را برگردانم.
از پشته پنجره بیرون می آید همه جا روشن می شود قلبم آرام می گیرد،او کیست؟؟؟
زیباست صدای دل نشینی دارد بر من لبخند می زند با زبان دل از او می پرسم تو کیستی؟
پاسخ می دهد من فرسته مرگ هستم و از جانب خداوند آمده ام.
می پرسم پس چرا زشت نیستی لبخند می زند و می گوید که گفته که فرشته مرگ زشت است؟؟؟
از من می پرسد آیا دوست داری با من هم سفر شوی تا بسوی خدای خویش حرکت کنیم؟
با صدای بلند فریاد می زنم کیست که این دنیا را دوست داشته باشد؟؟آری با تو هم سفر می شوم.
دستانش را می گیرم و فریاد می زنم بدرود دنیا و بدرود خانواده زمینی من